آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
»سیزده بدر در شعر استاد شهریار | 0 | 1722 | aniaz |
»چرا خورشيد زرد است؟ | 0 | 1417 | aniaz |
»اعترافهای تکان دهنده طنز | 0 | 1351 | aniaz |
»درمانهای خانگی بیماریهای گوارشی | 0 | 1266 | aniaz |
»تشخیص فشارخون پایین | 0 | 1238 | aniaz |
»پنج میانبر صفحه کلید در ویندوز که اغلب فراموش شده هستند | 0 | 1346 | nina |
»فصل ها چگونه به وجود می آیند؟ | 0 | 1252 | nina |
»شعری زیبای از ابوالحسن ورزی | 0 | 1208 | nina |
»انواع داداش برای دخترای امروزی!! | 0 | 1264 | nina |
»چه عواملی سبب ایجاد یبوست می شوند؟ | 0 | 1187 | nina |
گنجشک و خدا
روز ها می گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمی گفت،هر بار فرشتگان سراغش را می گرفتند خدا می گفت: می آید،من تنها گوشی هستم که غصه هایش رامی شنود و یگانه قلبی ام که درد هایش را خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،اما بازهم هیچ نگفت تا خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه در سینه تو سنگینی می کند.
گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.اما تو با طوفانی بی موقع آن را از من گرفتی.آن لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
ناگهان سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد.فرشتگان سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشک اما خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلا ها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگهان چیزی در درونش فرو ریخت.صدای گریه اش ملکوت خدا را پر کرد.
به نکات زیر توجه کنید